اگه اهل بازی کردن باشید، به خصوص بازیهای آنلاین مثل کالاف دیوتی موبایل که اکثر ماها باهاش تجربه داریم، هیچ حسی بدتر از این نیست که یکی از یارات نوب باشه. یعنی ندونه تو بازی باید چیکار کنه، کی باید کمپ کنه، کی باید ریورس کنه، چه اسلحهای باید برداره، باید پشتیبانی کنه یا نه، اصلاً با تیم باید باشه یا نه. واقعاً خیلی رو مخن. اونقدر که بعضی وقتها خودت تصمیم میگیری حذفش کنی، بکشیش. البته این از نظر بازی خوب نیست ولی خیلی کیف میده!
حالا این حس دقیقاً همون حسیه که یه کارآموز تازهکار که نمیدونه کارآموزی چیه به آدم میده. یعنی یه جور استرس و تردید که همیشه باهات هست. انگار یه سؤال بزرگ توی سرت میچرخه: «من واقعاً به درد این کار میخورم؟ میتونم از پسش بربیام؟» این حس، مخصوصاً تو روزهای اول، مثل یه مهمون ناخوانده همیشه باهامونه. حالا چه کارآموز باشی، چه تازه یه کار جدید شروع کرده باشی، این حس استرس و تردید کاملاً طبیعیه. میخوام یه کم عمیقتر بریم تو این موضوع و ببینیم چرا این حس به سراغمون میاد، چه اشتباهاتی تو کارآموزی ممکنه مرتکب بشیم و چطور میتونیم از این تجربه بیشترین استفاده رو ببریم.
راستش من خودم تو موقعیتهای شغلی مختلفی بودم و همیشه این سؤال باهام همراه بوده: «من واقعاً به درد اینجا میخورم؟» جالبه که وقتی ازم میپرسن «چی بلدی؟» یا «چه مهارتهایی داری؟»، معمولاً یه جواب کوتاه و ساده میدم. نه اینکه چیزی بلد نباشم، بلکه یه جورایی فکر میکنم چیزهایی که بلدم، مثل نوشتن یه نامه رسمی، هماهنگ کردن یه جلسه، یا حتی مرتب کردن یه سری داده، به نظر آدمای دیگه خیلی مهم نیستن. انگار این مهارتها به چشم نمیان و چون به نظر ساده میان، خودمم ارزششون رو دستکم میگیرم. نتیجه؟ طرف مقابل فکر میکنه من فقط بلدم درس بخونم و از مهارت و تجربه خبری نیست. اینجاست که یه سوءتفاهم بزرگ پیش میاد. خیلی وقتا مشکل ما نداشتن مهارت نیست، بلکه ندونستن اینه که چه مهارتهایی توی اون موقعیت به درد میخوره و چطور باید به بقیه نشون بدیم که اینا هم مهمن.
مثلاً فکر کن: نوشتن یه ایمیل حرفهای، مدیریت زمان برای تحویل به موقع کارها، برقراری ارتباط با آدمهای جدید توی یه سازمان، یا حتی فهمیدن فرهنگ و فضای اون شرکت، اینا مهارتهای واقعیان! شاید تو دانشگاه بهمون نگفتن که اینا هم مهارت حساب میشن، ولی تو دنیای واقعی، این چیزای بهظاهر ساده میتونن تو رو از بقیه متمایز کنن. اما از اون طرف، یه حقیقت دیگه هم هست: بعضی چیزها رو واقعاً بلد نیستیم. و اینجاست که کار یه کم سخت میشه. وقتی تازه وارد یه محیط کاری میشی، همهچیز جدیده. از اصطلاحات و ابزارها گرفته تا آداب کار تیمی و حتی نحوه حرف زدن با مدیرت. این که بخوای جا بیفتی، بفهمی چی به چیه و خودت رو با محیط هماهنگ کنی، زمان میبره. روزهای اول پر از استرس، تردید و گاهی حتی حس گمگشتگیه. ولی یه خبر خوب: این حس فقط مال تو نیست. همه، حتی حرفهایترین آدما، یه روزی این حس رو تجربه کردن. چیزی که مهمه اینه که کمکم با یادگیری و تلاش، همهچیز سر جاش میشینه.
حالا بیایم یه کم به خود کارآموزی زوم کنیم و ببینیم کجاها ممکنه گند بزنیم و چطور میتونیم جلوی این اشتباهات رو بگیریم. یکی از رایجترین اشتباهات اینه که با یه ذهنیت غیرواقعی میریم سر کارآموزی. خیلی از دانشجوها فکر میکنن از همون روز اول قراره یه پروژه بزرگ و خفن بهشون بدن، همه باهاشون مثل یه متخصص رفتار کنن، مدیرشون بیاد باهاشون گپ بزنه و خلاصه انگار که سالهاست تو اون صنعت کار کردن. اما حقیقت اینه که کارآموزی معمولاً یعنی تو یه تازهکاری که تازه داره دنیای واقعی کار رو میبینه. شرکتها هم این رو میدونن. به احتمال زیاد، روزهای اول بهت کارهای ساده میدن، مثل مستندسازی، مرتب کردن دادهها، یا حتی کارهایی که به نظرت پیشپاافتادهان. اینجاست که اگه توقعت بالا باشه، ممکنه ناامید بشی و حس کنی داری وقتت رو تلف میکنی. در حالی که همین کارهای ساده میتونن سکوی پرتاب تو باشن، به شرطی که با دقت و اشتیاق انجامشون بدی.
یه اشتباه دیگه که خیلی از کارآموزها میکنن اینه که وقتی چیزی رو بلد نیستن، خجالت میکشن بگن. مثلاً سرپرست یه چیزی توضیح میده و تو هیچی ازش نمیفهمی، ولی به جای اینکه بگی «میشه یه کم بیشتر توضیح بدید؟»، فقط سرت رو تکون میدی و میگی «آها، فهمیدم». یا وقتی بهت یه وظیفه میدن که نمیدونی چطور انجامش بدی، به جای سوال پرسیدن، میری یه گوشه و ساعتها وقت تلف میکنی تا بلکه خودت یه چیزی سر هم کنی. این بدترین کاریه که میتونی بکنی. چون نهتنها خودت چیزی یاد نمیگیری، بلکه ممکنه اعتماد سرپرستت رو هم از دست بدی. جالب اینجاست که اگه شجاعت به خرج بدی و بگی «من اینو بلد نیستم، میتونید راهنمایی کنید؟»، خیلی وقتا طرف مقابل خوشحال میشه که میتونه بهت کمک کنه. آدمای حرفهای میدونن که تو تازهکاری و انتظار ندارن همهچیز رو از روز اول بلد باشی. چیزی که براشون مهمه اینه که نشون بدی اهل یادگیری هستی و از اشتباهاتت درس میگیری.
یه اشتباه دیگه که خیلی رایجه، اینه که منتظر میمونیم یکی بیاد دستمون رو بگیره. مثلاً فکر میکنیم یه منتور مهربون، یه همتیمی خوشقلب، یا حتی مدیرمون باید بیاد و راه رو بهمون نشون بده. اما واقعیت اینه که تو محیطهای کاری، همه غرق کار خودشونن. اگه خودت نری جلو، سوال نپرسی، یا خودت پیشنهاد ندی که یه کار کوچیک رو انجام بدی، معمولاً همونجا میمونی و دیده نمیشی. کارآموزی جای منفعل بودن نیست. باید نشون بدی که انگیزه داری، کنجکاوی و دوست داری تو بازی باشی. مثلاً اگه میبینی یه جلسه داره برگزار میشه، بپرس میتونی شرکت کنی یا نه. یا اگه یه پروژه در جریانه، پیشنهاد بده که یه بخش کوچیکش رو بر عهده بگیری. این کارای کوچیک باعث میشن کمکم بهت اعتماد کنن و مسئولیتهای بیشتری بهت بدن.
شاید مهمتر از همه اینا، اینه که گاهی نمیفهمیم کارآموزی چه فرصت طلاییایه. با همه استرس و سختیهاش، این دوره پر از امکاناتیه که اگه درست استفاده کنی، میتونه مسیر حرفهایات رو عوض کنه. مثلاً میتونی با آدمای مهم و تأثیرگذار آشنا بشی، یه شبکه ارتباطی حرفهای بسازی، بفهمی واقعاً از چه کاری خوشت میاد یا حتی شانس استخدام شدن بعد از کارآموزی رو پیدا کنی. اما خیلی وقتا چون فقط دنبال گرفتن امضا یا نمره هستیم، این فرصتها رو نمیبینیم و از دستشون میدیم. کارآموزی فقط یه واحد درسی نیست؛ یه شانس برای کشف خودت و دنیای کاره.
پس اگه تو کارآموزیات حس استرس داری، اگه فکر میکنی چیزی بلد نیستی یا به درد اونجا نمیخوری، یادت باشه: این حس کاملاً طبیعیه. هیچکس از روز اول همهچیز رو بلد نیست. چیزی که تو رو موفق میکنه، اینه که با شجاعت سوال بپرسی، با اشتیاق یاد بگیری و با تلاش نشون بدی که میخوای پیشرفت کنی. کارآموزی مثل یه ماجراجوییه؛ شاید اولش ترسناک باشه، ولی اگه درست بازی کنی، جایزههای بزرگی تو انتظارتن.